پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۳۷۶۸
تاریخ انتشار : ۰۱ آذر ۱۳۹۴ - ۱۴:۰۷
البته شاید خنده دار به نظر برسد اگر بیاییم از نیازهای عاطفی معلولان صحبت کنیم. به عبارتی، در مورد این «10 درصد ناچیز» از جمعیت جامعه (طبق آمارهای سازمان بهداشت جهانی) و حق آنها برای ازدواج و تشکیل خانواده حرف بزنیم.
شعارسال: به طور قطع، صدای خیلی‌ها بلند می‌شود و همه اعتراض می‌کنند که: «بابا، این همه دختر و پسر سالم نمی‌تونن ازدواج کنن، اونوقت تو اومدی از نیازهای عاطفی معلول‌ها و ازدواج اونا حرف می‌زنی».

نمی دانم، شاید حق با آنها باشد. اما من در رؤیای خودم جامعه‌ای را تصور می‌کنم که معلولش هم در آن جایی برای عشق ورزیدن پیدا می‌کند.

سؤال اینجاست که اگر جامعه‌ای به این شکوفایی اجتماعی و سیاسی و به این پختگی فرهنگی برسد که به معلول هم حق پدر و مادر شدن بدهد، به معلول هم اجازه بدهد عاشق شود و به عشقش برسد، آیا آن وقت نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم که افراد به اصطلاح سالمی که شما می‌گویید هم ساده تر به این نیاز مسلم می‌رسند.

به عبارت دیگر، اگر مسیری طراحی کنیم و بسازیم که معلول بتواند از آن عبور کند، آیا غیر معلول نمی‌تواند در آن مسیر گام بردارد و به خواسته‌اش برسد.

مثل اینکه بوستانی بسازی که فرد معلول هم بتواند بسادگی سوار بر صندلی چرخدارش یا با کمک عصایش وارد آن شود و از سرسبزی لذت ببرد. در آن صورت با اطمینان می‌توان گفت که افراد عادی، کوچک و بزرگ، می‌توانند بسیار مطلوب تر از آن بوستان بهره ببرند.

جدای از این، مگر حقوق بشر در گام نخست غیر از همین نیازهای اولیه و اساسی آدم‌هاست؟ مگر آن معلول ذهنی که در یک مرکز نگهداری و دور از والدینی که او را تحویل جامعه داده‌اند، به سر می‌برد و به اصطلاح زندگی می‌کند، عاطفه ندارد و عشق را نمی‌فهمد؟

یادم هست، کوچک بودم. سر ظهر در کوچه دوچرخه سواری می‌کردم. زمین خوردم و افتادم توی جوی آب. سینه‌ام محکم خورد به جدول سیمانی کنار جوی. از درد به خود می‌پیچیدم. تابستان بود و کوچه خلوت. کسی نبود کمکم کند. ناگهان احمدرضا را دیدم که به طرفم می‌آید؛ همان که به او «احمدرضا دیوانه» می‌گفتیم و می‌گفتند.

احمدرضا بلندم کرد. سینه‌ام را ماساژ داد. خاک لباس‌هایم را تکاند. دوچرخه‌ام را به دستم داد و من را تا خانه همراهی کرد.

بعد از حدود 40 سال، هنوز احساس همدردی‌اش را در آن صورت پهن به یاد دارم. هنوز مهربانی‌اش یادم نرفته. آن همه احساس، خدای من! آن هم از طرف کسی که مثلاً دیوانه بود!

هرچند، او واقعاً دچار بیماری روانی سرخوشی بود ولی همه چیز را می‌فهمید.

الان که فکر می‌کنم، می‌بینم فاصله من تا احمدرضا از مو باریک تر است. کافی بود چند هفته‌ای دیرتر من را که با یک بیماری مادرزادی مغزی متولد شده بودم، به جراح می‌رساندند یا اینکه بیماری به جای آسیب رساندن به قسمت‌های حسی و حرکتی مغزم که امروز من را در طبقه معلولان قرار داده، به حافظه و قسمت‌های شناختی و... مغز صدمه می‌زد. اگر این طور می‌شد به من هم می‌گفتند، «رضا دیوانه».

گرچه فکر می‌کنم در آن صورت هم باز احساس داشتم و عاشق می‌شدم! از کجا معلوم احمد رضا عاشق بود یا نبود؟ مگر در همان محله کودکی من «عفت دیوانه» عاشق یک مرد دیوانه نشد و با هم ازدواج نکردند؟ یادم هست، عفت چند بچه هم به‌دنیا آورد، البته ناقص العقل.

یادم می‌آید، آن روزها که جوان بودم و چشم‌های چپ درشتم بیشتر رنجم می‌داد، عینکی با شیشه‌های رنگی به چشم می‌زدم تا چشم‌هایم کمتر دیده شوند. هرچند باز نمی‌دانستم با کله درازم چه کنم!

بله آن روزها من معلول جوان بودم و اگر می‌دیدم دختری آن طرف خیابان ایستاده و لبخند می‌زند، اختیارم را به دست کودک درونم می‌سپردم تا به طرفش برود.

اما نزدیک که می‌شدم و دختر که چشم‌هایم را می‌دید، خنده روی لبانش خشک می‌شد و من برای چندمین بار می‌فهمیدم که نه قیافه من بهنجار است و نه احساس و عواطف من معلول می‌تواند در هنجارهای عشقی روزگارمان معنا شود.

امروز هم که ازدواج کرده و پدر شده‌ام و سنگین، سنگین سال‌های دهه چهل زندگانی‌ام را از سر می‌گذرانم و علاوه بر عینک، برای کله کجم، البته در روزهای معتدل و سرد سال چاره‌ای اندیشیده‌ام و کلاهی هم بر سر می‌گذارم، باز گاهی وقت‌ها اجازه می‌دهم کودک درونم پی بازی برود.

و این بار نه از سر عشق سال‌های جوانی که به خاطر یافتن پاسخی برای سؤال تازه زندگی‌ام، این اجازه را می‌دهم که این کلاه را من سر احساس خودم گذاشته‌ام یا سر احساس دیگران.

امروز وقتی باز هم عشق لبخند می‌زند، از خود می‌پرسم اگر این تیپ و قیافه‌ای که به گمان من تقلبی است نبود، باز هم چشم‌هایی با اشتیاق نگاهم می‌کردند؟

مسلماً نه.گاه به شوخی از دوستان همجنسم می‌پرسم، که اگر من دختر بودم، با همین شکل و شمایل، آیا با من ازدواج می‌کردید. آنها هم به شوخی پاسخ می‌دهند که «نه، می‌خواهیم چه کارت کنیم».

برخی هم چند ثانیه‌ای شگفت زده و با دهانی باز به من نگاه می‌کنند و پاسخی نمی‌دهند. شمار بسیار اندکی هم با تعصب می‌گویند، بله!

با اندكي اضافه و تلخيص برگرفته از روزنامه ايران، سال بيست و يكم، شماره 6082 ، پنج شنبه 28 آبان 1394، صفحه 9



اخبار مرتبط
خواندنیها و دانستنیها
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین